
دزدِ مهربان!
فهرست مطالب
ساعت حوالی 11 شب بود. سویه سوم کرونا همه گیر شده بود به همین خاطر پادگانها سربازان را شبها به حال خود رها میکردند تا این ویروس بین بقیه سربازها و کادریها پخش نشود. عدهای به خانههایشان بازمیگشتند و صبح روز بعد با هزار لعنت به پادگان میرفتند. بعضی از بچهها که مثل من از شهرهای دیگری برای گذراندن خدمت سربازی به تهران اعزام شده بودند، یا خانه اقوامشان میماندند یا به هزار زور و زحمت داخل آسایشگاه پادگان. ولی من نه. من خودخواسته خواستم شب را یک جایی به غیر از پادگان سر کنم. نه پولی داشتم نه جایی برای رفتن. به همین دلیل شروع کردم به تهران گردی. بنا به قانون جدید حکومت، ساعت 9 شب به بعد هیچکس حق تردد داخل شهر را نداشت و تهران به این بزرگی مانند شهر ارواح خالی از سکنه شده بود. گاهی صدای تلویزیون یا خنده افراد از پنجرهی باز شده آپارتمانها به گوشم میرسید و آن موقع عمیقا دلم میخواست زنگ خانهشان را بزنم و بگویم سلام، من سربازم و جایی برای رفتن ندارم میشود یک گوشهای از خانهتان بخوابم؟ ولی غرورم اجازه نمیداد. همینطور مشغول قدم زدن داخل شهر بودم و هزار فکر و خیال در سرم میگذشت که یک موتوری از دور به من نزدیک میشد. در آن شهر خالی و خیابان خاموش، صدای موتور و دیدن یک موجود زنده، هیجان زدهام کرد. با ذوق دست تکان دادم که بایستد. یک مرد سیاهپوش با شال مشکی دور دهانش سوار بر موتور هندای قدیمی کنار پای من ایستاد. با لحنی خشک به من گفت: “پسر، این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟” ماجرا را برایش تعریف کردم و در آخر درخواست کردم که اگر اسباب زحمت نیستم امشب مرا داخل خانهاش جای دهد و یک گوشهای مهمانش باشم. چشمانش گرد شد و خیلی جدی مرا برانداز کرد. سپس با لحنی جدی گفت: از من نمیترسی؟! من هم با تبسم پرسیدم: مگر شما از من میترسی؟
-نه
+من هم نمیترسم!
سپس دستانم را برای فشردن دستش به سمت او دراز کردم. دستم را فشرد و گفت: بپر بالا. ولی قبلش ماسکت را بزن.
خیلی سریع و با ذوق بچگانه سوار موتورش شدم. همینکه روی زین نشستم و جای خودم را تنظیم میکردم، دستم به یک شی سفتی برخورد کرد. چشمانم را ریز کردم تا در آن تاریکی مطلق متوجه آن چیز مرموز شوم. آن چیزِ مرموز را به وضوح دیدم. با دیدن آن وسیله تمام بدنم یخ کرد و قلبم داشت از جا کنده میشد! یک قمه مشکی از کمری فرد موتورسوار بیرون زده بود. استرس تمام جانم را گرفته بود. به مادرم فکر کردم. به اینکه دیگر پسرش را نمیبیند. به پدرم که در پیری هیچکس نخواهد بود دستش را بگیرد. به شبی که صبح نخواهد شد! به فکرم خطور کرد که از موتور پایین بپرم ولی آنقدر تند میرفت که اگر از جان قمه قسر دربروم، آسفالت سرم را گلگون خواهد کرد. بعد از چند دقیقه با صدای لرزان از او پرسیدم: بببخششیدد آقا شغل شما چیست؟
-خفت گیرم!
+یعنی چی؟
-خفت گیر نمیدونی یعنی چی؟ پول و گوشی میدزدم گاهی هم خونه مردم خالی میکنم ولی نترس با تو کاری ندارم. معلومه از من بدبختتری!
….
بعد از یک ساعت به خانه دزد رسیدیم! از کوچه پس کوچههای تنگ عبور کردیم و جلوی درب یک منزل آجری ایستادیم. آرزو میکردم ای کاش شب را داخل پادگان سر میکردم. حداقل جانم درامان بود!
به داخل رفتیم. خانه کوچکی بود که یک فرش 12 متری داخل آن پهن بود. 3 تا پشتی هم به دیوار تکیه داده بود. آشپزخانه نداشت و یک یخچال و یک پیکنیکی گوشه اتاق معلوم بود. با دست اشاره کرد که روی زمین بنشینم. از یخچال پنیر و دو تکه نان آورد و جلوی من گذاشت.
-اسباب پذیرایی فراهم نیست گل پسر به بزرگی خودت ببخش! هتل نیومدی که!
+نه خیلی هم ممنون. عالی!
دوتایی شروع کردیم به میل کردن نان و پنیر.
-باهات حال کردم!
+با من؟
-آره. وقتی گفتی از من نمیترسی و خیلی سریع اعتماد کردی برام جالب بود. آدم سادهای هستی.
+ ممنون.
-ازت تعریف نکردم!
چند ساعتی گذشت. داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم. فکرهای زیادی در سرم میپروراندم. به بدبختیها، به بیکسیها، به همنشینی با یک دزد، به پدرم، به مادرم و…. ناگهان بی مقدمه پرسیدم: همیشه دزدی میکنید؟! چیزی نگفت! حتی عکسالعملی هم به حرفهایم نشان نداد. دوباره پرسیدم: گفتم همیشه دزدی میکنید؟
-چیه؟ نکنه میخوای همکارم شی؟
+نه نه اصلا! میخواستم بدونم شغلتون چجوریه. اگر هم دوست ندارید جواب ندید.
-معلومه دوست ندارم.
+بسیار خب
-ولی یه نصیحت بکنم، هیچوقت ساعت 11 شب اونم توی حکومت نظامی سوار موتور غریبه نشو!
هیچی نگفتم و از اشتباه خودم پشیمان شدم.
+امکانش هست راهکارهای جلوگیری از سرقت و خفت گیری را برام توضیح بدید؟
-اممممم. آره ولی بین خودمون باشه. نمیخوام تو یه الف بچه کاسبیمون رو خراب کنی! شیرفهمه؟
+بله بله.
-خیلی خب. ببین گوشیتو بزار جیبت بمونه از هندزفری برای تماسات استفاده کن و جاهای خلوت هم گوشی رو دستت نگیر. حتی اجازه نده کسی از دور گوشیتو ببینه. مثلا آیفون دستت ببینم انقدر دنبالت میام تا توی کوچه خلوتی قمه رو بذارم زیر گلوت و هرچی داری نداری ازت بگیرم!
+نه گوشی درست و حسابی ندارم که بکار شما بیاد. گفتید که از خونه هم دزدی میکنید جناب، برای اون چیکار کنم؟
-خیلی از مردم فکر میکنند که پنهان کردن پول و طلاشون داخل سوراخ سمبههای خونه باعث میشه دست ما از سرقت کوتاه بشه ولی خب زکی دیگه! یجوری خونه 200 متری رو توی 5 دقیقه میگردم که خودت عشق کنی. ببین پسر خوب درواقع من و امثال من هرچی بخوایم رو میدزدیم مگر اینکه زمان کافی نداشته باشیم! برای همین دزدی از خونه مکافات داره! اول باید خونه رو بگردی بعد باید حواست باشه صاحب خونه نیاد، سروصدا نکنی همسایهها متوجه نشند و هزار داستان دیگه! قدیما بهتر بود، تو هر سوراخی طلا بود، دلار بود، پول بود یا هرچی که به درد ما بخوره! الان همه پول و طلا رو میزارن تو گاوصندوق! ماشالا گاوصندوقهای امروزی هم که دیدی، انقدر مکافات دارند که دزدی کوفتمون میشه! اول از همه باز کردن صندوق وقت میگیره. من نمیتونم ریسک کنم چند ساعت بالاسر یه صندوق کوفتی باشم تا بازش کنم. یکی اومد چیکار کنم؟ تازه ابزارهای مختلفی هم میخواد. مثل قدیم نیست که با پیچگوشتی و دیلم در صندوق بشکونیم و بزنیم به چاک! انقدر سفت شدن که…. منم نمیتونم هوابرش اینا ببرم تو خونه مردم بیوفتم به جون گاوصندوق! بهترین کار دزدیدن خود گاوصندوقه که اونم مکافات داره! جدیدا نمیدونم دیدی یانه ولی گاوصندوق هارو به زمین پیچ میکنند (گاوصندوق ضدسرقت قابل اتصال به زمین) که منِ دزد نتونم حملش کنم. بیشتر وقتها هم نمیتونم! قبلنا گاوصندوق رو با یه پتو میبردم خونمون بابا ولی الان باید زمینو بکنم تا بتونم گاوصندوقو بلند کنم ببرم. کسی اینکارو نمیکنه که!
+خب پس قیدشو میزنید؟
-بعضی وقتا آره، بعضی وقتا نه! ببین پسر خوب کسی که مثل من 15 سال دزدی کرده باشه، هرچیزی که فکرشو بکنی میتونه بدزده. حتی این گاوصندوق لمسی ممسیها! ولی زمانی میتونیم که هم ابزارشو داشته باشیم هم وقتشو! که اکثرمواقع نه ابزارشو داریم نه وقتشو! مجبوریم 4تا چیزِ چرت و پرت بزنیم به جیب که پول برگشتمون دربیاد!
+تاحالا گیرافتادید؟
-یبار آره! رفتم تو یه خونه تو الهیه یه گاوصندوق شیک و پیکی داشت. قفلش هم دکمهای بود. گفتم بهتر بابا قفلو میشکونم هرچی بود خالی میکنم میزنم به چاک. با چکش محکم زدم به قفل یهو صدا آژیرش دراومد، به جون تو ترسیدم پسر. گفتم گرفتنم! سریع زدم بیرون از خونه که یهو با صاحب خونه چشم تو چشم شدم. لامذهب هیکلی هم بود. یه مشت زد تو صورتم. چشم باز کردم دیدم دستبند به دستم رو تخت اورژانس دراز کشیدم. این شد دیگه قید این صندوق جدید مدیدا رو زدم. کم کم دیدم همه خونهها گاوصندوق لمسی و دکمهای و از این چرت و پرتها دارند و همین باعث شد کلا قید سرقت از خونه رو بزنم. همون خفت گیری بهتره! درسته سودش کمه ولی ریسکش هم کمتره! دیگه 40 سالمون شده عین قدیما نیستیم که. مغزمون کشش استرس نداره!
گرم صحبت شده بودیم. من فقط برای باز کردن سرصحبت سوال پرسیدم ولی بزرگوار تمام خاطراتش را برای من تعریف کرد. اگر یک ضبط صوت داشتم و مکالماتش را ضبط میکردم، به عنوان یک سارق زبده دستگیر شده بود. یا اگر به عنوان شاهد پیش پلیس میرفتم کت بسته میبردنش زندان! ولی با اینکه دزد بود، با اینکه سرمایه مردم را میدزدید ولی میزبان خوبی بود. همینکه از سرباز عاص و پاسی مثل من پذیرایی کرد و من را داخل خانهاش راه داد از او متشکرم. کاش به راه درست هدایت شود و دست از کارهای خبیثانه بکشد. به امید روزی که هیچ یک از هموطنانم استرس دزد و دزدی نداشته باشند! واقعیت اینه که تنها راه آرامش خیال در منزل و محل کار، همین گاوصندوقهای مطمئن و مدرن هست.
یادداشت: شاید این روایت داستانی به نظر برسد، اما واقعیت این است که سارقان حرفهای دقیقاً همین موانع را تجربه میکنند. به همین دلیل است که برند سدید در طراحی گاوصندوقهای جدید خود روی امنیت ضدسرقت، پیچ شدن به زمین، قفلهای دیجیتال و بیومتریک، و سیستم آژیر تمرکز کرده است. همین ویژگیهاست که باعث شده دزدان حرفهای عطای گاوصندوقهای مدرن را به لقایش ببخشند.
این مطالب هم شاید برای شما جالب باشد...